صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

روزهایی که گذشت...

از عید فطر میخواستم بیام و اینجا کلی از عید فطر و تولد سحر که هم زمان شدن و همه با هم رفتیم پلور واست تعریف کنم و اینکه تازه فهمیدم وقتی میریم جایی که فضایه بیشتری واسه شیطونی کردن داری دیگه تا اشک من و در نیاری کوتاه نمیای! از صبح که رفتیم پلور تا شب که برگشتیم دیگه هر کاری دلت میخواست کردی با دست تمام زمین و قشنگ شخم زدی اینقدر خاکی بودی که تا شب چند دفعه شستمت و لباسات و عوض کردم باز آش همون آش بود و کاسه همون کاسه! دیگه نق زدن و غر غر کردنت بماند، ازت هم غافل میشدم سمت رودخونه بودی که میترسیدم بیوفتی تو آب. خلاصه برگشتیم خونه و من یه نفس راحت کشیدم که روزمون به خیر و خوشی گذشت. فرداش هم با شنیدن خبر فوت مامان بزرگ بابا اومدیم کرمان و از...
21 شهريور 1391

بدون عنوان

نمیدونم عنوان و چی بذارم آخه هرچی فکر کردم دیدم چیز جدیدی به ذهنم نمیاد. آخه اصلا خودمم نمیدونم از چی میخوام واست بگم! با این سرعت اینترنت حتی این سایتم چند روزه باز نمیشه منم یادم رفته چی میخواستم بنویسم.... بزار از کلمات جدید شروع کنیم.... تازگیا یاد گرفتی بگی ممنون( که این حکایتی داره که بعدا میگم)، وقتی چیزیو میخوای میگی بدش، دودو چی چی رو هم خیلی خوشگل میگی اونقدر که میخوام بخورمت و کلمه جیش و که وقتی کسی میره دستشویی یا وقتی دارم عوضت میکنم به بقیه گزارش میدی. کار جدیدی هم که میکنی و تازگیا حرصم و در میاری اینه که وقتی خوشحال میشی از دیدن کسی یا وقتی میخوای با کسی بازی کنی و هیجانی میشی طرف مقابل و میزنی!!!! آخه چرااااااااا صب...
6 شهريور 1391
1