روزهایی که گذشت...
از عید فطر میخواستم بیام و اینجا کلی از عید فطر و تولد سحر که هم زمان شدن و همه با هم رفتیم پلور واست تعریف کنم و اینکه تازه فهمیدم وقتی میریم جایی که فضایه بیشتری واسه شیطونی کردن داری دیگه تا اشک من و در نیاری کوتاه نمیای! از صبح که رفتیم پلور تا شب که برگشتیم دیگه هر کاری دلت میخواست کردی با دست تمام زمین و قشنگ شخم زدی اینقدر خاکی بودی که تا شب چند دفعه شستمت و لباسات و عوض کردم باز آش همون آش بود و کاسه همون کاسه! دیگه نق زدن و غر غر کردنت بماند، ازت هم غافل میشدم سمت رودخونه بودی که میترسیدم بیوفتی تو آب. خلاصه برگشتیم خونه و من یه نفس راحت کشیدم که روزمون به خیر و خوشی گذشت. فرداش هم با شنیدن خبر فوت مامان بزرگ بابا اومدیم کرمان و از...
نویسنده :
مامان صبا
12:12